جدول جو
جدول جو

معنی روزی کردن - جستجوی لغت در جدول جو

روزی کردن
(تَ وَسْ سُ کَ دَ)
قسمت کردن. نصیب دادن: ایزد تعالی توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد. (تاریخ بیهقی). این ضیاع ازهمه ضیاع بخارا بقیمت تر است و خوشتر و خوش هواتر خدای تعالی روزی کرد تا جمله بخرید. (تاریخ بخارا). روزی مکن که دل بیگناهی از من بیازارد. (مجالس سعدی).
آنرا که طوق مقبلی اندر ازل خدای
روزی نکرد چون نکشد غل مدبری.
سعدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روی کردن
تصویر روی کردن
رو کردن، توجه کردن، به کسی یا چیزی رو آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روان کردن
تصویر روان کردن
روان گردانیدن، روان ساختن، جاری کردن، جریان دادن، کنایه از ازبر کردن درس یا مطلبی، برای مثال ما طفل مکتبیم و بود گریه درس ما / ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم (ابوالقاسم فندرسکی - لغتنامه - روان کردن)، کنایه از رواج دادن، روغن زدن و نرم کردن، روانه کردن، گسیل داشتن، فرستادن، به راه انداختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازی کردن
تصویر بازی کردن
چیزی در دست گرفتن و خود را بیهوده با آن سر گرم ساختن، به تفنن کاری کردن، قمار کردن، کاری به قصد تفریح یا ورزش انجام دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راهی کردن
تصویر راهی کردن
روانه کردن، به راه انداختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوزش کردن
تصویر پوزش کردن
عذرخواهی کردن، پوزش خواستن، برای مثال هر آن کس که پوزش کند بر گناه / تو بپذیر و کین گذشته مخواه (فردوسی - ۶/۲۳۴)
فرهنگ فارسی عمید
(لَ کَ دَ)
رو کردن. توجه. اقبال. استقبال. (از یادداشت مؤلف) :
سوی آسمان کردش آن مرد روی
بگفت ای خدا این تن من بشوی.
ابوشکور بلخی.
تهمتن سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راستگوی.
فردوسی.
چو بشنید شاه این سخن را از اوی
سوی نامداران چنین کرد روی.
فردوسی.
سوی نامداران خود کرد روی
که بودند گردان پرخاشجوی.
فردوسی.
امیر روی سوی او کرد و گفت سپاهسالار ما را بجای برادر است. (تاریخ بیهقی).
روی جان سوی امام حق باید کردن
گاه طاعت چه کنی روی جسد روی حجاز.
ناصرخسرو.
هرکه سوی حضرت او کرد روی
زهره بتابدش وسهیل از جبین.
ناصرخسرو.
ز مقدونیه روی در راه کرد
به اسکندریه گذرگاه کرد.
نظامی.
نیم شبی پشت به همخوابه کرد
روی در آسایش گرمابه کرد.
نظامی.
دوست گو یار شو و هردو جهان دشمن باش
بخت گو روی کن و روی زمین لشکر گیر.
حافظ.
- روی از جایی یا چیزی کردن، از آن روی گردان شدن:
این خلق بکردند به یک ره چو ستوران
روی از خرد و طاعت حق یارب زنهار.
ناصرخسرو.
- روی با کسی کردن، نشان دادن چهره و رخسار بدو. روی نمودن به او:
با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی
کالتماس تو بجز راحت نفسانی نیست.
سعدی.
- روی بر روی یا در روی یا به روی کسی کردن، قرار دادن چهره بر چهرۀ وی. کنایه ازروباروی و مواجه او شدن. و مجازاً اقبال. توجه کردن:
روی در روی دوست کن بگذار
تا عدو پشت دست می خاید.
سعدی.
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن تست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم.
سعدی.
- ، معانقه و رخساره بر رخساره برنهادن نیز معنی می دهد.
- روی به دیوار یا در دیوار کردن، کنایه از پشت کردن است به اشیاء و اشخاص. پشت پا زدن به مظاهر حیات. روی گردان شدن از دنیا و مافیها:
سعدی از دنیا و عقبی روی در دیوار کرد
تا که بر دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی.
سعدی.
همه شب روی کرده در دیوار
تانبایست دیدن آن دیدار.
سعدی.
ما روی کرده از همه عالم به روی او
و آن سست مهر روی به دیوار می کند.
سعدی.
- روی کننده، مستقبل. (یادداشت مؤلف).
، توجه کردن. متوجه شدن. روی آوردن. متوجه گشتن. بدان طرف توجه کردن. (یادداشت مؤلف) :
نشست از بر رخش رخشان چون گرد
به خوان دوم پهلوان روی کرد.
فردوسی.
بازگشتم و روی کردم به محلت وزیر و تنی چند... با خود بردم. (تاریخ بیهقی).
شرع را پشتی چون روی به هیجا کردی
ملک را رویی چون پشت به گاه آوردی.
سیدحسن غزنوی.
روی زی محراب کی کردی اگر نه در بهشت
بر امید نان و دیگ قلیه و حلواستی.
ناصرخسرو.
روی صحرا را بپوشد حلۀ زربفت زرد
چون به شب زین گوی تیره روی زی صحرا کند.
ناصرخسرو.
ز دنیا روی زی دین کردم ایراک
مرا بی دین جهان چه بود و زندان.
ناصرخسرو.
روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشتر است.
سعدی.
من که روی از همه عالم به وصالت کردم
شرط انصاف نباشد که بمانی فردم.
سعدی.
روی از خدا به هرچه کنی شرک خالص است
توحید محض کزهمه رو در خدا کنیم.
سعدی.
- روی به سویی کردن، بدان طرف رفتن، آمدن. کنایه از عزیمت کردن بدان جاست:
برآمد بسی روزگاران بروی
که خسرو سوی سیستان کرد روی.
فردوسی.
دل روشن من چو برگشت زوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی.
فردوسی.
بپرسید و گفتش چه مردی بگوی
چرا کرده ای سوی این مرز روی.
فردوسی.
سوی باختر کرد شب روی و برزد
سپاه سپیده دم از کوه سر بر.
ناصرخسرو.
- روی در روی کسی یا چیزی کردن، با او روبرو شدن. بدو روی نمودن:
چو طالع موکب دولت روان کرد
سعادت روی در روی جهان کرد.
نظامی.
دانی که رویم از همه عالم به روی تست
زنهار اگر تو روی به روی دگر کنی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از توقی کردن
تصویر توقی کردن
پرهیز و حذر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورزش کردن
تصویر ورزش کردن
ممارست کردن تمرین کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوزک کردن
تصویر غوزک کردن
خود را چون غوزدار خمیده و جمع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عروسی کردن
تصویر عروسی کردن
زن گرفتن همسر اختیار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روی کردن
تصویر روی کردن
توجه، اقبال، استقبال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوزش کردن
تصویر پوزش کردن
پوزش خواستن پوزش آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوخی کردن
تصویر شوخی کردن
بی حیایی کردن، پرروئی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تولی کردن
تصویر تولی کردن
دوستی کردن، روی آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریزه کردن
تصویر ریزه کردن
خرد کردن کوفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفوزه کردن
تصویر رفوزه کردن
رد کردن (در امتحان) پذیرفته نشدن مقابل قبول کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
جلا دادن، صیقل دادن، زدودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رودل کردن
تصویر رودل کردن
ثقل معده پیدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روان کردن
تصویر روان کردن
گسیل داشتن، روانه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روایت کردن
تصویر روایت کردن
باز گفتن از قول کسی سخنی خبر یا حدیثی نقل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهی کردن
تصویر راهی کردن
روانه کردن عازم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
سر گرم شدن ببازی، مشغول شدن بچیزی سر گرم شدن بچیزی گذراندن وقت، قمار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درزی کردن
تصویر درزی کردن
خیاطی کردن خیاطت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازی کردن
تصویر بازی کردن
((کَ دَ))
سرگرم شدن به بازی، مشغول شدن به چیزی برای گذراندن وقت، قمار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عروسی کردن
تصویر عروسی کردن
اروسی کردن، بیوگانی کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بازی کردن
تصویر بازی کردن
Play
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از توزیع کردن
تصویر توزیع کردن
Dispense, Distribute
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از رسمی کردن
تصویر رسمی کردن
Formalize
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از شوخی کردن
تصویر شوخی کردن
Banter, Joke
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
Brighten, Illuminate, Lighten
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از فروری کردن
تصویر فروری کردن
Collapse
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از عروسی کردن
تصویر عروسی کردن
Wed
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از ورزش کردن
تصویر ورزش کردن
Sport
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از فروری کردن
تصویر فروری کردن
colapsar
دیکشنری فارسی به پرتغالی